این بار نه در قالب بیننده بلکه همراه با شخصیت های داستان وارد میدان جنگ میشیم. با ما در نقد و بررسی فیلم ۱۹۱۷ همراه باشید.

به ندرت پیش میاد فیلمی اونقدر مجذوبم کنه که یادم بره کجام و دارم چی کار می کنم.
از چند ثانیه ی ایتدایی این فیلم هر چقدر که به جلو پیش رفتیم بیشتر از خودم دور شدم و تماما وارد تصویری شدم که چشام بهش خیره بود.

با دیدن این فیلم قرار نیست که بیننده باشید، بلکه قراره همراه شید و قدم به قدم با شخصیت های داستانتون پیش برید.شاید براتون جالب باشه که این فیلم با استفاده از تکنیک کات لس ساخته شده که در کل طول فیلم فقط ۳۴ بار کات میخوره.

 

نقد و بررسی فیلم ۱۹۱۷

یکی از ماندگارترین و به جرات تاثیر گذار ترین فیلم های سال ۲۰۱۹ به کارگردانی “سم مندس” و لایق ترین فیلم بردار اسکار “راجر دیکنز” فیلمی بود که برامون از جنگ حرف میزد.
البته نه شبیه به کلیشه های همیشه ی فیلم های جنگی، ما این بار قرار نبود هیچ درس اخلاقی از کارگردان بگیریم و اتفاقا تمام تلاش کارگردان این بود که به بیننده بفهمونه همیشه رستگاری در پایان قصه ی جنگ منتظر قهرمان های داستان نیست.

و جالب تر از همه ی این ها این که در این فیلم قهرمانی هم وجود نداشت. اتفاقا ما فقط دنباله رو دو آدم بودیم که هیچ شباهتی به قهرمان ها نداشتند. بی هویت بودن شبیه به همه ی آدم هایی که در گوشه گوشه ی تصویر میدیدیم. شبیه به تمام آدم هایی که به تنهایی قصه ی متفاوتی داشتن و فقط کافی بود که فیلم بردار به سمتشون برگرده و همراهشون شه تا بفهمیم چه قصه ی فوق العاده ای دارن.

آدم های داستان ما اما، نحیف بودن، تمام دغدغشون مرخصی بود که بهشون داده نشد و این که چقدر دلشون برای یه غذای گرم خونگی تنگ شده.



نقد و بررسی فیلم ۱۹۱۷

نقد و بررسی فیلم ۱۹۱۷

حتی این فیلم اونقدر در نشون دادن این موضوع که جنگ فقط یک قهرمان نداره تاکید کرده که در نیمه ی ابتدایی فیلم آدمی که فکر می کردیم قهرمان این داستانه رو به کام مرگ میکشه تا دوستش که هیچ شباهتی به قهرمان ها نداشت این قصه رو ادامه بده.

این سبک از فیلم سازی هر چند با گول زدن مخاطب پیش میره و از ترفند حواس پرتی برای کات دادن استفاده می کنه، اما اونقدر درست و دقیق و خارق العاده عمل می کنه که به بیننده حتی فرصتی برای فکر کردن نمیده.

“دین چارلز چاپمن” در نقش “لارنس کورپورال” قراره برادرش رو به همراه ۱۶۰۰ نفر از حمله ای برنامه ریزی شده منصرف کنه، چون خطر بزرگی اون ها رو تهدید می کنه. و قراره این ماموریت رو به همراه “شافیلد” با بازی “جرج مکای” انجام بده. کسی که ترجیح میده از جنگ دور باشه و خودش رو لعنت می کنه که در این ماموریت خطرناک با لارنس همراه شده.

سم مندس با الهام از گفته های پدربزرگش فیلمی رو در مدار واقعیت برامون به تصویر کشیده. جایی که شخصیت ها اغراق شده نیستن، پر از ترسن و پر از احساسات انسانی که بیننده به شدت درکشون می کنه.

یکی از مهم ترین ویژگی های فیلم برداری در ابتدای این فیلم این بود که ما با دو کاراکتر جدید آشنا شدیم که هیچ شناختی ازشون نداشتیم.
و هر کدوم از اون ها که قرار بود حرفی برای گفتن داشته باشه دوربین در حالی که هر دو نفر رو در کادر نگه داشته بود روی آدمی تمرکز میکرد که داشت اطلاعاتی از خودش بهمون میداد.

گاهی این دو نفر اون قدر افراد با اهمیتی نبودن چون آدم های مهم تری رو توی صحنه داشتیم. سربازهایی که برای نبرد آماده میشدن، خسته بودن یا سیگار میکشیدن و تو این شرایط دوربین پشت سر لارنس و شافیلد حرکت میکرد تا ما حواسمون به سمت آدم های مهم داستان بره. چون این فیلم داستان یک یا دو قهرمان نیست داستانی مربوط به همه ی آدم های در حال جنگه.



نقد و بررسی فیلم ۱۹۱۷

دیالوگ فوق العاده ای در این فیلم گفته شد. “هیچ چیز به اندازه ی یه تیکه روبان یه بیوه رو خوشحال نمی کنه” و این جمله اشاره به این داشت که جنگ تمام میشه، آدم های زیادی میمیرن و تنها چیزی که ازشون میمونه افتخاراتیه که بازمانده هاشون به جای اون آدم ها بهش دلگرمن. در واقع شاید با حالت شوخی از زبون یک سرباز تلخ ترین تعریف از جنگ و مرگ انسان ها رو شنیدیم.

جای دیگه ای شافیلد گفت “مدال شجاعتم رو با یه بطری مشروب تاخت زدم” و این عجیب ترین موضوع برای لارنس بود. اما شافیلد امیدی به برگشت نداشت و می دونست که هیچ وقت خونه رو نمیبینه. در واقع شافیلد واقعیت جنگ رو پذیرفته بود، خودش رو گول نمیزد و فقط به نحوی داشت باهاش مدارا می کرد.

فیلم نه تنها کارگردانی و فیلم برداری فوق العاده ای داشت، بلکه از موسیقی بی نهایت کامل کننده ای استفاده کرد که فیلم رو برامون لذت بخش تر کرد.

اما به مفهوم زندگی در این فیلم بپردازیم. شکوفه های گیلاس. باغ درخت قطع شده ای که شافیلد و لارنس از وسطش میگذرن. می تونیم اون درخت ها رو سربازهایی در نظر بگیریم که جنگ زندگی رو ازشون گرفته اما جالب بود که اون درخت های قطع شده هنوز هم شکوفه داشتن. همون طور که لارنس گفت “خونه ی مادربزرگم درخت گیلاس داشت و ما هر سال میوه هاش رو میچیدیم.” شافیلد به عنوان کسی که امیدی به زندگی در این جنگ نداره می پرسه “الان دیگه اون درخت ها گیلاس ندارن؟” و لارنس در جواب میگه “چرا دوباره در میان، جوونه میزنن و حتی بیشتر میشن.”

شاید بزرگ ترین مفهوم فیلم در همین سکانس پنهان شده بود که جنگ فقط مرگی از زیبایی هاست. چه انسان ها و چه آرزوها و خلاقیت هایی در جنگ به نابودی کشیده میشن، اما هیچ وقت جنگ پایانی برای داستان زندگی نبوده. زندگی دوباره بر میگرده.

اما جنگ بی رحمه و ذات جنگ نمی تونه انسانیت رو بپذیره و به همین خاطره که لارنس وقتی در حال کمک کردن به سرباز آلمانی بود، چاقو می خوره و میمیره. جملات پایانی لارنس هم جذاب بود. این که حتی نمی دونست تیر خورده یا چاقو.

به هر حال در حال مرگ بود و ای کاش ناتمومی که پیامش به مادر بود، ای کاشی بود که بیننده میتونست کاملش کنه و به همین دلیل این جمله ناتموم موند. در این لحظه قهرمان داستان عوض میشه. حالا باید شافیلد رو به تنهایی دنبال کنیم. شافیلدی که به دوستش قول داده تحت هر شرایطی این پیام رو به به مقصد برسونه.
جالبه که ما تو این فیلم فرصتی برای وقت تلف کردن و کارهای اضافی نداریم.

وقتی شافیلد بالای سر جنازه ی دوستش نشسته بود و مجبور بود همون طور ولش کنه و بره تا به موقع به قولی که بهش داده عمل کنه، ما فقط شاهد پای فرمانده ای بودیم که داشت در رابطه با لارنس ازش سوال میپرسید و  این سوالات اهمیتی در داستان و برای بیننده نداشت اما وقتی فرمانده خواست که شافیلد رو تا یه جایی برسونه و بهش کمک کنه از کادر دورتر شد و صورتش رو دیدیم در واقع کاراکتر های این فیلم بر اساس تاثیر و اهمیتشون در کادر قرار میگرفتن که تکنیک جالبی بود.



یا جایی که شافیلد سوار ماشین شد و سربازان دیگه در حال تعریف خاطره بودن، با این که سکانس شلوغی بود اما نگاه شافیلد به سمت عقب و موزیکی که لای صدای سربازها به گوش میرسید، تمام حواس بیننده رو به شافیلد و قصه ی پشت سر گذاشتش و عمق ناراحتیش جلب می کرد و عجیب بود که ما هم ناخوداگاه اهمیتی به حرف های سربازهای دیگه نمیدادیم.

جالب این جاست که دیگران هم به شافیلد اهمیتی نمیدادن. شبیه فرماندهی که درخت راه ماشینش رو سد کرده بود و اهمیتی نمیداد شافیلد تا یه جایی سوار ماشینشون بشه، اون دغدغه ی خودش رو داشت.
و این دوباره برای بیننده تاکیدیه که وسط جنگیم و هر کدوم از این آدم ها قصه ی مربوط به خودشون رو دارن.

یکی از تاثیر گذار ترین صحنه ها، صحنه ایه که ماشینی که شافیلد رو میرسوند توی گل گیر کرد و شافیلد با جدیت فقط تلاش میکرد که ماشین رو هل بده. یکی از جالب ترین نکات این صحنه این بود که موقع هل دادن ماشین تمام سربازها پشت به دوربین بودن و ماشین رو هل میدادن اما شافیلد تنها کسی بود که در حالی که رو به دوربین بود ماشین رو هل میداد و دلیلش این بود بیننده حس رو از دست نده و تمام تلاش و جدیت این ادم رو برای رسوندن اون پیام ببینه، اون میخواست پیش بره اما نگاهش به عقب بود پیش آدمی که بهش قول داد.

شافیلد عبور می کنه از تاریکی و مسیر سخت پیش روش. در جایی بدون سلاح فقط مجبوره فرار کنه و این لحظه ها و دیدن سربازی بدون سلاح برای بیننده هیجانی رو به همراه میاره که در ثانیه ای از این فیلم نمی تونه ارامش رو تجربه کنه.

جایی که امیدی برای رسیدن نداره و درون آب گیر افتاده دیدن شکوفه های گیلاس نوید رسیدن به نیروهای خودی رو بهش میده و عجیب بود دیدن سکانسی که برای بیرون اومدن از رودخونه مجبور بود روی جنازه های نیروهای خودی پا بذاره و دوباره به بیننده یادآور شد که این واقعیت جنگه.

یکی از زیبا ترین صحنه های این فیلم گریه ی شافیلد بعد از رسیدن به ساحل بود، گریه ای که با تمام وجود درک میشه، یه آدم ساده که از جنگ و مرگ بیزاره، آدمی که پر از ترس بود و دیدن یک موش اون رو به شدت به وحشت مینداخت، حالا دراز ترین و خطرناک ترین  راه ممکن رو برای نجات جون هم رزماش طی کرده.

و اون گریه عمیق ترین حسی بود که در این فیلم ایجاد شد و هم چنان ادامه پیدا کرد در حالی که شافیلد با چهره ای بی روح به نیروهای خودی رسید و به اون اواز پر مفهوم گوش کرد و باورش نمیشد زمانی که بهش گفتن این همون جاییه که قرار بود پیام رو بهش برسونه.

ما در این جنگ همراه یک آدم شدیم، حتی زمانی که هم رزماش خلاف جهتش برای حمله حرکت می کردن و اون به سمت فرمانده پیش میرفت برای متوقف کردن این حمله. یکی از جذاب ترین سکانس های فیلم برداری در کل این فیلم و مطمئنا در سال ۲۰۱۹ بود که تا مدت ها در ذهن تمام بیننده های این فیلم باقی میمونه.

اما میخوام در رابطه با پایان بندی فوق العاده ی این فیلم حرف بزنم. از جایی که سرجوخه بعد از دریافت فرمان کنسل کردن حمله به شافیلد میگه “امیدوار بودم امروز روز خوبی باشه، اما امید چیز خطرناکیه. این جنگ تنها در یک صورت پایان میپذیره، نابودی طرفین.”

در واقع امید، همون واژه ی آشنای دنیای فیلم رو برامون زیر سوال برد و واقعیت جنگ رو بهمون نشون داد. ابتدای فیلم از یه صحنه ی سرسبز زیبا شروع شد و از دو سرباز که در حال استراحت بودن و آروم آروم باهاشون همراه شدیم و دیدیم اون دشت زیبا اصلا قشنگ نبود و در واقع وقتی در اون پیش رفتیم خودمون رو وسط میدون جنگ دیدیم.

در طول فیلم جنگیدیم و در پایان دوباره به دشت رسیدیم و تک درختی که دوباره شافیلد زیرش نشست و استراحت کرد. و دوباره مفهوم شکوفه های گیلاس و دوباره زنده شدن برامون تکرار شد.

در پایان فیلم شافیلد عکسی رو از جیبش در میاره که باعث میشه سکانس ملاقاتش با زن فرانسوی برامون جذاب تر بشه. در واقع در این سکانس میفهمیم چطور شافیلد توانایی ارم کردن اون بچه رو داشت. بچه ای که هویتش معلوم نبود و حتی می تونست المانی باشه. اما اون بچه برای شافیلد یاداور بزرگ ترین عشق زندگیش بود و در واقع نمادی از بی گناهی.

شافیلد تمام آذوقه اش رو به اون زن و بچه داد و ازشون عذر خواهی کرد به خاطر بی رحم بودن جنگ. به خاطر این که نمی تونست بمونه و مراقبشون باشه. مهم نبود که این دو نفر زبون هم رو به خوبی متوجه نمیشدند هر دو انسان بودند و همین تمام موضوع جنگ رو زیر سوال میبره. فیلم ۱۹۱۷ فیلمیه که نمیشه ازش گذشت پس از دستش ندید.